در یکی از روزهای فصل زیبای خزان
ترم پنجم ، در کلاس فارسی ، فن بیان
خسته بودم سر به روی میز غرق خواب خوش
غرق رویا، دور بودم از کلاس و امتحان
ناگهان صوت لطیفی کرد هشیارم چنان؛
تا شدم بیدار، رویت را بدیدم ناگهان
دل چنان لرزید و برهم ریخت اندر سینه ام
اشک شوق از چشمه های چشم هایم شد روان
گیسوانت را رها کردی کمی ، آشفته شد؛
ذهنم وُ ،مشروط گشتم از همان ترم همچنان
چشم هایت چشم آهوی ختن صیادِ دل
دیده ات میدان جنگ است ، داد از تیرو کمان
آمدم نزدیک تر از تو بگیرم جزوه ای
حرف هایم شد فراموشم ، فغان از این زبان
آخرش رفتی ، در شهر خودم تنها شدم
عزم کردم سوی تو راهی شوم من بی امان
آمدم پشت در خانه ولی ای داد ، دل
گفته اند رفتید از آنجا شما از آن زمان
چند سالی میشود من در پیت آواره ام
عشق ، دشوار و بهای عاشقی باشد گران
عاقبت عمرم به پایان آمد و مانده ولی
قصه ی عشقم میان عشق های بی نشان